سامیار نفس مامان وباباسامیار نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

****سامیار********

جشن دندونی سامیار

  پنجشنبه ٩٠.١٢.٤برات جشن دندون گرفتم خیلی خوش گذشت  ولی قنادی تاریخه سفارش کیک رو اشتباه متوجه شده بود وساعت هفت که بابا برای تحویله کیک رفته بود متوجه اشتباهش شدولی هر جوری بودکیکو رسوند چه فایده که هم عکس خراب چاپ شده بود وهم سایز عکسو کوچیک زده بودتازه شما شب قبل یه خطه خوشگل رو صورتت انداخته بودی به هر حال گذشت ایشالله برا تولدتتتتتتتتتتت نفس مامان  ........اینم گل پسر مامان قربونش برم که کشت منو تا این کلاهو پوشید اینا گیفتایی که برا مهمونا درست کردم  بقیه عکسا ادامه مطلب.........   اینم از کیکی که خراب شد اینم گل مامان که غر میزنه ...
9 تير 1391

سومین دندون

زندگی مامان یه خبر جدید!!!!!!! دیشب(15/1/91) برای شام خونه مامان جون دعوت بودیم و وقتی میخواستیم بریم یه کشفی کردم .دیدم سومین دندونتم از بالا سمت راست داره در میاد منم چند تا عکس یادگاری گرفتم   دندون کوچولوت مبارک عسل مامانی     ...
9 تير 1391

...........یعنی زندگی

امسال تولدم با  8 ماهگی سامیارم همزمان شدن و من وپسرکم وارد یه فصل جدید از زندگیمون شدیم .دلبرکم 8 ماهه شدو من یک سال دیگه از جوونیمو پشت سر گذاشتم و با وجود تو فرشته کوچیکم حس خوب مادر شدن رو تجربه کردم حس شیرین وزیبایی که با تمام زیبایی ولطافتش همراه خودش صبوری و گذشت رو به همراه داره .هر سال برای تولدم احساس پوچی داشتم از بزرگ شدن و بی معنا بودن روزها ولی با تو لحظه به لحظه این روزها رو دوست دارم ....لحظه هایی که هر چند تکراری و به ظاهر روزمره ولی برای من یعنی زندگی یعنی نفس.. وقتی صبح زود با اون چشمای معصوم و درشتت زل میزنی به من و تمام سعی خودت رو برای صدا کردنم به کار میبری تا شاید مامان خستت رو که تمام روز تو تکاپوی روزمرگی ...
9 تير 1391

فرشته پاک خدا.....مادرم

مادر نگاه خسته و تاریکت                           با من هزارگونه سخن دارد   با صد زبان به گوش دلم گوید                        رنجی که خاطر تو ز من دارد   دردا که از غبار کدورت ها                          ابری به روی ماه تو می بینم   سوزد چو برق خرمن جا...
9 تير 1391

تولد بابایی ومروارید 5و6 سامی

سلام گل مامان  و هادی عزیزتر از جونم امروز تولد بابایی بود و من کلی نقشه داشتم و همشون نقش براب شد . اخه امسال با هرسال فرق میکرد چون گلمون کنارمون بود ودلم میخواست یه تولد کوچولوی سه نفره داشته باشیم ولی حیف که همه چیز دست به دست هم داد تا رویایه مامان به ضد حال تبدیل بشه اول از همه یه مشکلی پیش اومد که با با خونه نبود بعد اینکه من با خاله سارا تماس گرفتم که با هم بریم کادو تولد بابا وکیک بگیریم ..هوا چنان طوفانی شد که وقت بود درختها از جا کنده بشن  وبابا تماس گرفت و گفت که تو این هوا بیرون نرین ومن هم ضایع شدم و سر جام نشستم قرارشد منو خاله سارا زود بریم وبرگردیم که شما شروع کرد ی به گریه و غر زدن ولی دیگه هر جوری بود رفتیم...
9 تير 1391

6 ماهگی

     پسرم 180 روزه شد.           به این زودی من و تو و البته بابایی 180 روزو با هم گذروندیم .  این ماهم واکسن نزدی چون تا یکسالگی تمام واکسنات با یه ماه تاخیر زده میشه ولی برای چکاپ و مراقبتها بردمت بهداشت وزنت 8500 و قدتم66بود . غذای کمکی رو که فرنی وحریره بادام بود از 5/5 شروع کردم و چند روزیه که بهت سوپ میدم ولی شما زیاد خوشت نمیاد فقط در حد دو قاشق میخوری(خداییش خیلیم بد مزست من که میبینمش حالم بد میشه) . قرارشد که 6 ماهگی پستونکو ترک کنی ولی کی جراتشو داره؟؟؟ یه کوچولو خوابت بهتر شده و میترسم که اگه پستونکو بگیرم دوباره روز از نو روزی از نو ... جایه خوابتم که نتونستم جدا کنم چون تو خواب غلط میزنی به همین خاطر مجبور شدم بیارمت ...
4 تير 1391

سامیار 9 ماهه من

مامان قربون اون شیطنتات بشه که هر روز بیشتر میشن و منم روز بروز عاشق تر..... چهارشنبه (24/3/91)عروسی یکی از فامیلایه بابایی بود . منم کلی ذوق کردم که بعداز مدتی داریم راهی عروسی میشیم و کلی به خودم رسیدم و شیک و پیک رفتیم عروسی ولی نمیدونستم که چه چیزی در انتظارمه اخه شما اروم نشسته بودی و منم بی خبر!!!!!!! اول که وارد تالار شدیم عمه ها ی گل پسری و خاله های بابایی همگی اومدن و کوچولو ر و از ما گرفتن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نیم ساعت اول همه ماچش میکردن و قربون صدقه میرفتن نیم ساعت بعد یواش یواش دست به دست شدی ونیم ساعت دیگشم به تعریف از فضولی کردنت گذشت ولی نیم ساعت بعد بعدشه دیگه هر کسی خودشو مشغوله کاری میکرد شما ...
30 خرداد 1391

پست تاخیری نه ماهگی عسلم

عشق مامان سلام ..... شاید این دفه دیگه نمیشه گفت که با یه کوچولو تاخیر اومدم چون حدود 20 روز میشه که وقت نکردم بیام برات مطلب بذارم .دو مناسبتم از دست دادم .یکی روز پدر و دوم نه ماهگی عسلم که واقعا در هر دو مورد شرمنده.... اخه دو سه روز مسافرت بودیم وبدشم که مجبور بودم با دیال اپ کار کنم که واقعا غیر قابل تحمل بود و دیگه اینکه من نمیدونم مامانایه دیگه هم عین منن اخه چرا اصلا من به کارام نمیرسم تمام روز رو میدوم و اخر شب میفهمم که هیچ کاری نکردم !!!!!!!!!!!!!! تمام روز باید دنبال جناب عالی بدوم که خدایی نکرده ازجایی نیفتی از تمام لوازم خونه اویزون میشی و پله ها رو بالا پایین میکنی دنبال مورچه رو زمین میگردی در کابینتا رو باز میکنی ...
30 خرداد 1391

حال وهوای خونه

  وروجکم سلللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللام(این سلامو عین خاله نرگس تو رنگین کمون گفتم که من واقعا ازش متنفرم ولی کوچولوی مامان از دیدنش ذوق میکنه ) عزیز مامانی میخوام تو این پست یه کوچولو از حالو هوایه خونمون تو هشت ماهگیت بنویسم تا یه کوچولو یادگاری بمونه که بعدا یادم نره ( عین اذیت کردنایه ماه های اول که داره یواش یواش به دست فراموشی سپرده میشه و منو بابا بعضی وقتا جو گیر میشیم و میگیم" خودمونیم سامیارم همچین اذیتمون نکردا ) اول از همه بیدار شدنت که صبح زود بیدار میشی و همچین شروع میکنی به اواز خوندن و خندیدن که با خودم میگم دیگه واقعا خوابت نمیاد و قید هر چی خوابه میزنم ولیییییییییییییییییی یه ده دقیقه که گذ...
27 ارديبهشت 1391

این روزها با سامیار 7 ماهه

عزیز مامان امروز حدودا 5 روز از تعطیلات عید میگذره و مامانی تازه وقت کرده که بیاد برات مطلب بذاره امسال عید اونقدر خونمون شلوغ بود که وقت هیچ کاری رو نداشتم هم مهمون داشتیم هم عروسی وباقی روزا باغ.  نمیدونم این سیزده روز چطوری گذشت که حتی یادم میرفت که ازت عکس بگیرم و وقتی از عروسی و مهمونی برمیگشتیم تازه یادم میوفتاد که ای کاش عکس مینداختم تا از این روزا یادگاری بمونه .در هر حال 7 ماهگیت با 7 روز تاخیر مبارک گلم. .ادامه مطلب یادتون نره....         ادامه مطلبببببببببببببببببب...................... این رورها با سامیار.............. 1- چکاپ ماهیانه زیاد خوشایند نبود چون فقط 100 گرم اضافه...
19 فروردين 1391