سامیار نفس مامان وباباسامیار نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

****سامیار********

سلام دندون کوچولوی اقا سامیار!!!!!!

زندگی مامان دیشب وقتی میخواستم بهت اب بدم ..لیوان رو که دیدی دستت رو جلو کشیدی که خودت لیوانو بگیری و منم لیوانو دادم دستت چون اگه نمیدادم کلی جیغ و دادرا مینداختی وقتی لیوانو تو دهنت گذاشتی یه صدایی شنیدم صدای برخورد یه چیزه سخت به لیوان شک کردم که شاید دندون باشه و هرجوری بود دهنتو باز کردم و به لثت نگاه کردم ....... بله .یه دندونه خیلی کوچولو داشت از تو لثت بیرون میومدتا نشون بده اقا سامیاره من بزرگ شده   . حالا دلیله اون همه بیتابی رو میفهمم .هفته گذشته همش با دکتر رفتن گذشت اخه شما اسه.....شدید داشتی و بیتابی میکردی وقتی دکتر هم رفتیم همش ازمایشو و دارو.....یکی ازاین دکتراحتی نتونست حدس بزنه که شاید از دندونه اخه به غیر...
9 تير 1391

جشن دندونی سامیار

  پنجشنبه ٩٠.١٢.٤برات جشن دندون گرفتم خیلی خوش گذشت  ولی قنادی تاریخه سفارش کیک رو اشتباه متوجه شده بود وساعت هفت که بابا برای تحویله کیک رفته بود متوجه اشتباهش شدولی هر جوری بودکیکو رسوند چه فایده که هم عکس خراب چاپ شده بود وهم سایز عکسو کوچیک زده بودتازه شما شب قبل یه خطه خوشگل رو صورتت انداخته بودی به هر حال گذشت ایشالله برا تولدتتتتتتتتتتت نفس مامان  ........اینم گل پسر مامان قربونش برم که کشت منو تا این کلاهو پوشید اینا گیفتایی که برا مهمونا درست کردم  بقیه عکسا ادامه مطلب.........   اینم از کیکی که خراب شد اینم گل مامان که غر میزنه ...
9 تير 1391

سومین دندون

زندگی مامان یه خبر جدید!!!!!!! دیشب(15/1/91) برای شام خونه مامان جون دعوت بودیم و وقتی میخواستیم بریم یه کشفی کردم .دیدم سومین دندونتم از بالا سمت راست داره در میاد منم چند تا عکس یادگاری گرفتم   دندون کوچولوت مبارک عسل مامانی     ...
9 تير 1391

...........یعنی زندگی

امسال تولدم با  8 ماهگی سامیارم همزمان شدن و من وپسرکم وارد یه فصل جدید از زندگیمون شدیم .دلبرکم 8 ماهه شدو من یک سال دیگه از جوونیمو پشت سر گذاشتم و با وجود تو فرشته کوچیکم حس خوب مادر شدن رو تجربه کردم حس شیرین وزیبایی که با تمام زیبایی ولطافتش همراه خودش صبوری و گذشت رو به همراه داره .هر سال برای تولدم احساس پوچی داشتم از بزرگ شدن و بی معنا بودن روزها ولی با تو لحظه به لحظه این روزها رو دوست دارم ....لحظه هایی که هر چند تکراری و به ظاهر روزمره ولی برای من یعنی زندگی یعنی نفس.. وقتی صبح زود با اون چشمای معصوم و درشتت زل میزنی به من و تمام سعی خودت رو برای صدا کردنم به کار میبری تا شاید مامان خستت رو که تمام روز تو تکاپوی روزمرگی ...
9 تير 1391

فرشته پاک خدا.....مادرم

مادر نگاه خسته و تاریکت                           با من هزارگونه سخن دارد   با صد زبان به گوش دلم گوید                        رنجی که خاطر تو ز من دارد   دردا که از غبار کدورت ها                          ابری به روی ماه تو می بینم   سوزد چو برق خرمن جا...
9 تير 1391

تولد بابایی ومروارید 5و6 سامی

سلام گل مامان  و هادی عزیزتر از جونم امروز تولد بابایی بود و من کلی نقشه داشتم و همشون نقش براب شد . اخه امسال با هرسال فرق میکرد چون گلمون کنارمون بود ودلم میخواست یه تولد کوچولوی سه نفره داشته باشیم ولی حیف که همه چیز دست به دست هم داد تا رویایه مامان به ضد حال تبدیل بشه اول از همه یه مشکلی پیش اومد که با با خونه نبود بعد اینکه من با خاله سارا تماس گرفتم که با هم بریم کادو تولد بابا وکیک بگیریم ..هوا چنان طوفانی شد که وقت بود درختها از جا کنده بشن  وبابا تماس گرفت و گفت که تو این هوا بیرون نرین ومن هم ضایع شدم و سر جام نشستم قرارشد منو خاله سارا زود بریم وبرگردیم که شما شروع کرد ی به گریه و غر زدن ولی دیگه هر جوری بود رفتیم...
9 تير 1391
1