سامیار 9 ماهه من
مامان قربون اون شیطنتات بشه که هر روز بیشتر میشن و منم روز بروز عاشق تر.....
چهارشنبه (24/3/91)عروسی یکی از فامیلایه بابایی بود . منم کلی ذوق کردم که بعداز مدتی داریم راهی عروسی میشیم و کلی به خودم رسیدم و شیک و پیک رفتیم عروسی ولی نمیدونستم که چه چیزی در انتظارمه اخه شما اروم نشسته بودی و منم بی خبر!!!!!!!
اول که وارد تالار شدیم عمه ها ی گل پسری و خاله های بابایی همگی اومدن و کوچولو ر و از ما گرفتن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نیم ساعت اول همه ماچش میکردن و قربون صدقه میرفتن نیم ساعت بعد یواش یواش دست به دست شدی ونیم ساعت دیگشم به تعریف از فضولی کردنت گذشت ولی نیم ساعت بعد بعدشه دیگه هر کسی خودشو مشغوله کاری میکرد شما هم که ماشششششالله هزار ماشالله همچنان مثل نیم ساعت اول در حال فضولی ... از انگشت کردن تو شیارایه صندلی و سر پا ایستادن روی اون( البته با کمک) و تکون دادنش (سرپا می ایستادی روبری صندلی وبا تمام قدر تکونش میدادی).. کشیدن دوربین وقتی کسی میخواست عکس بگیره و پرت دادن لیوانا...میز شام هم که....خلاصه وقتی همه خسته شدن گل پسر دست به دست رسید به مامان نوبت من شد اینبار میخواستی بذارمت رو زمین که چهاردست وپا بری!!!یا به بچه ها گیر میدادی که بغلت کنن خلاصه منه بیچاره مجبور بودم عین دیوونه ها تمام طول وعرض سالنو طی کنم و دنباله نی نی ها بدوم والتماس کنم که نی نی کوچولو بیا با پسرم حرف بزن وبازی کن!!!!!!!!!!!!!! خلاصه اونقدر گیر دادی که مجبور شدم زودتر بیام خونه وقید هر چی عروسیه بزنم
اینم از عروسی رفتن مامانی با پسر مثله گلش
امروزم برای چند ثانیه رفتم تو اتاق و وقتی برگشتم دیدم عشق مامان کنترل تلویزیون رو گرفته و داره رو سرامیکا سر میخوره و بلند بلند میخنده.(اخه یاد گرفتی یا کنترل یا موبایلو میگری و باهاش خودتو رو سرامیکا سر میدی ) و اگه یه ثانیه دیرتر رسیده بودم از پله ها خدایی نکرده افتاده بودی.
چند روز پیشم یاد گرفتی بای بای میکنی(25/3/91) که وقتی بای بای میکنی اونقدر دستاتو محکم بوس میکنم که دلم خنک میشه
26/3/91 برا چند ثانیه تونستی روی پاهات بایستی( فدایه اون پاهایه کوچول موچولوت)
جدیدا هر جوریه خودتو به در حموم میرسونی و درشو هل میدی و با صدای بلند اه اه میکنی چون صدات اکو داره خوشت میاد
پ.ن- به پیشنهاد خاله سحر قراره فعال باشم وبه جای عوض کردن قالب وبلاگ( که از نظر ایشون مسخرست تند تند اپ کنم)
القصه عاشقتم گوگولی مگولی من
اين روزها که از همه سايه ها و آدمهاي رنگي دلم به درد آمده است تنها به پنجره اي که عطر آرامش تو را مي پراکند چشم دوخته ام