حال وهوای خونه
وروجکم سلللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللام(این سلامو عین خاله نرگس تو رنگین کمون گفتم که من واقعا ازش متنفرم ولی کوچولوی مامان از دیدنش ذوق میکنه)
عزیز مامانی میخوام تو این پست یه کوچولو از حالو هوایه خونمون تو هشت ماهگیت بنویسم تا یه کوچولو یادگاری بمونه که بعدا یادم نره ( عین اذیت کردنایه ماه های اول که داره یواش یواش به دست فراموشی سپرده میشه و منو بابا بعضی وقتا جو گیر میشیم و میگیم" خودمونیم سامیارم همچین اذیتمون نکردا)
اول از همه بیدار شدنت که صبح زود بیدار میشی و همچین شروع میکنی به اواز خوندن و خندیدن که با خودم میگم دیگه واقعا خوابت نمیاد و قید هر چی خوابه میزنمولیییییییییییییییییی یه ده دقیقه که گذشت و خوب خواب از کله بنده پرید شما خمیازه میکشی وبللله لالا....و در کمال ناجوانمردی بنده باید برم دنبال کارا و شما تو خواب ناز....
از ناهار و صبحانه وشام درست حسابی و مثلا کانون گرم خانواده که من وبابا با ارامش و رمانتیک غذا بخوریم خبری نیست چون غذا خوردنمون هم نوبتی با دور تند میل میشه که نوبت به نفر بعدی هم برسه یه بار هم که اینجانب خیلی گشنم بود با اصرار زیاد رو پام گذاشتمت تا چند لقمه کو... کنم شما چنان شیرجه ای تو ظرف خورشت رفتی که تا عمر دارم ازاین کارا نمیکنم.باقی روز هم که اینجانب و گاهی وقتا اقای پدر باید راه بیفتم دنبالت تا شما چهاردست وپا تمام خونه رو متر کنی با این تفاوت که من بعد از یک ساعت نقش زمین میشمو تسلیمولی تو تا چشمت به یه چیز جدید میوفته با گفتن کلمه هاپو استارت میزنی و تند تند و تلپ تلپ از کنارم رد میشی و میری به قول خودت سراغ هاپو ولی من که دیگه جونی ندارم و.... شیفت عوض میشه. چند روز پیش هم طی یک حماسه ناگوار یه سقوط ازاد از تو تخت وپارک داشتی که دوست داشتم خودمو بکشماخه یادم رفته بود قسمت بالاشو بردارم و به خیاله اینکه شما نمیتونی بلند شی با خیال راحت به کارام رسیدم که اون اتفاق ناگوار افتادولی حالا تو حبس خونگی هستی که عکسشو برات میذارمعاشق دیدن برنامه رنگین کمونی وقتی توی اتاق باشی و صداشو بشنوی هر جوریه خودتو پای تلویزیون میرسونی و دست میزنی و منم مجبورم این خاله نرگسو تحمل کنم.این روزا سخت ترین کار شده عکس گرفتن از سامیار که با هیچی نمیشه گولش زد که به دوربین نگاه کنه و همیشه تو عکسا سرش پایینه و خلاصه اینکه این روزا چهار دندونت شدن بلایه جونم چون گاز میگریو با جیغ من بلند میخندی و زیر چشمی نگاه میکنی و دوباره...راستی اگه خدا بخواد نی نی خاله سحر تیر ماه به دنیا میاد ومن و بابا از حالا به دنبال تدابیر امنیتی هستیم چون یا من باید قید خونه مامان جون وجمع خواهرا رو بزنم یا منتظر (خدایی نکرده) اتفاقات ناگواری مثل انگشت تو چشم نی نی کردن وشایدم گاز گرفتنش باشم..ولی در کل عاشق این شیطونی کردنتم و وقتی خوابی دلم برات تنگ میشه
اینم چند تا عکس که با بدبختی انداختم
لطفا بقیه عکسها روادامه مطلب مشاهده نمایید
اینم از عشق مامان که از همه جا بالا میره و دیگه غیر قابل مهاره
اینجا سامیار داره نفس تازه میکنه
وقتی کار دارم شما تو حبس میری تا دوباره خدایی نکرده اتفاقی پیش نیاد .اینم همون حبس خونگیه که گفتم
اینجا هم جوجم خوشحال شده که میخوام درش بیارم
ووو حالا حسن ختام این اپ اینکه دیروز با هم رفتیم بیرون اونم با کالسکه وشما شکر خدا مثل روزایه قبل گریه نکردی و اروم سر جات نشستی