سامیار نفس مامان وباباسامیار نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

****سامیار********

20+1 ماه هم نفسی

                      به همین زودی  وبه همین سرعت سامیارم 21 ماهه شد . وقتی نگات میکنم باورم نمیشه این سامیار همون سامیاره نق نقویه مامانه که از بس گریه میکرد و تا صبح کشیک میداد دیگه نا بهمون نذاشته بود باورت نمیشه ولی برایه بیخوابیات در به در دنباله یه دکتر میگشتیم که جوابه همه همین بود که عادیه من وبابا هم همیشه دست از پا درازتر برمیگشتیم هرچند هنوزم با این بیخوابیها مشکل داریم ولی فرق میکنه چون نفس مامان همش در حاله شیرین زبونیو شیرین کاریه دیگه خیلی سخت نمیگذره ( خوب هر چی باشه از جیغایه بنفش دورانه نوزادیت که خیلی بهتره )هم...
13 خرداد 1392

20 ماهگی

شروع یه ماهه جدیدیه ماهه تازه ازگذشت تولد نازنینم .نازنینی که 20 ماهه خونمونو پر ازشادی وسر مستی کرده .چه با خنده هایه شیرینش که با هر قهقش ما رو به خنده وادار میکنه و چه اون گریه هایه سوزناکی که اشکمونو در میاره ! دلبرک شیرینم 20 ماه شد ومن دو ساله که مادر بودن رو تجربه میکنم حش شیرینی که تا عمق وجودم ریشه زده ومن سرمستم از این عشق. چفدر زیباست دیدن لحظه به لحظه بزرگ شدن موجودی از جنس خدا پاک و مقدس . این روزا پسرکم بازی هایش هم رنگ دیگری دارد، رنگ شیطنت و بزرگی .ازمیزیکه من پشت مبل قایم کردم که از دستت در امان باشه بالا میکشی و خودت رو لبه مبل میرسونی و ..........پرتابی که با جیغه من و صدایه قهقهه تو به اخر نمیرسه ودوباره....
25 ارديبهشت 1392

نوروز 92

دوباره سال نو مبارک با اومدن ساله جدید ما هم دوباره برگشتیم !! امیدوارم دیگه امسال از تنبلی خبری نباشه!! اول از همه از سفره هفت سین امسال بگم که با تمام نقشه هایی که برایه زیبا چیدنش کشیدم سفره هفت سینمون تبدیل شد به یه سفره به قوله خاله سارا محقرانه که همش از ترس اینکه بهمش نریزی تمام شب خوابم نگرفت چون هیج جا در امان نبود از میز ناهارخوری و اپن اشپزخونه گرفته تا هرجا که فکرش رو بکنی پس ترجیح دادم یه میز کوچولویه سیار براش انتخاب کنم !! با این حال وقتی صبح چشمت بهش خورد همون میز سیارم به باد فنا رفت از پرتاب کردن سماقو گاز زدن سیب سرخ عید و گرفتن ماهیه بیچاره و فشار دادنش که بدبخت یه روزم نتونست دووم بیاره وله کردن سنجد وخلاصه...............
17 ارديبهشت 1392

سلام دوباره

بالاخره با کلی تاخیر برگشتیم............................ اول از همه عیدتون مبارک دلم برایه تمامه دوستایه نازنینم تنگ شده بود .اگه خدا بخواد و پسری یاری کنه تمام عکسایه به یادگار مونده از تولد سامیار و مسافرت شمال و ...... تو پست بعدی میذارم . این مطلبو فعلا اپ کردم برایه دس گرمی که ایشالله دوباره استارتو بزنیم ... فعلا سال نو هگی مباااااااااااارک ...
1 فروردين 1392

بدون عنوان

  هورررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررا دو تا دندونه جدید بالاخره اون دوتا دندونه کوچولو که خیلی وقته منتظرشونیم از راه رسیدن وپسر گلم تو 11 ماهگی 8 دندونی شد (19/5/91) وقتی دندوناتو چک میکردم متوجه دو تامروارید کوچولو شدم . مثل همیشه به با جیغ وخوشحالی به بابایی گفتم .همون شب هم من وبابایی وسواسو کنار گذاشتیم وشما رو پارک پیش خونمون بردیم تا بازی کنیم جالب اینکه اونقدر خوشت اومد که با گریه برگشتی !!!! اینروزا در حاله تدارکه تولدتیم وقراره 10/6 تولدتو بذاریم که لاله جونمم باشه....   عمر مامان دندونایه جدیدت مباااااااااااارک   پنیر خوردن موش موشکم ...
27 مرداد 1391

بدون عنوان

      پسر مامان 11 ماهه شد وشمارش معکوس برایه یکسالگی عشق مامان و بابا شروع شد . اینروزا سرم خیلی شلوغه چون هم عزیز مامان خیلی فضول شده و من اصلا نمی تونم تنهایی باهاهت کنار بیام ویه کمکی واقعا نیاز دارم !!! یکی دیگه اینکه داریم به تولد گلم نزدیک میشم وشاید باورت نشه که هنوز تصمیم درست وحسابی برایه تولد نگرفتم !! اخه مهمونامون حدود 250 نفرن ومن موندم با این همه مهمون چیکار کنم .تازه ما هر روز خونه مامان جونیم اخه خاله سحر و ارتین هنوز پیشه مامانن. از کلمه هایه بامزه ای که یاد گرفتی یکی اهنگه که موبایلو دستت میگیری ومیدی به من وبابا میگی انگ یعنی اهنگ بذارین و یه پاتو تکون میدی ودستاتو میگیری بالا ومیرقصی ج...
13 مرداد 1391

سحرم مادر شد

چقدر این سالها زود میگذره به سرعت برق وباد این همه سال گذشت ومن اصلا نمیتونم باور کنم که سحر کوچولویه ما داره مامان میشه همون سحر کوچولویه موطلایی ناز که اونقدر دوست داشتم که از حرص چونمو رو لپش میذاشتم وفشار میدادم و اونم اخ نمیگفت  همون سحر کوچولویی که عاشق دامن چین دارش بود که ما ومامان هر ترفندی رو به کار میبردیم که اون دامن رو که کهنه شده بود دور بندازمین ولی امکان نداشت چون اخر همه کارا به گریه وجیغ ودادش ختم میشد ومامان هم که طاقت جیغ ته تغاریشو نداشت تسلیم میشد .اون سحر کوچولو که با دوچرخه ای که بابا براش خریده بود دنبالمون راه میوفتاد وتعقیبمون میکرد وراپورتمون رو به مامان میداد و ما لقب جاسوس بهش داده بودیم وجالب بود پاداش این...
20 تير 1391

سامیار 10 ماهه من

  شیرینیه لحظه به لحظه زندگیم 10 ماهه شدی!!!!!!! باورم نمیشه به این زودی 10 ماه گذشت وسن نی نی کوچولویه مامان وبابایی دورقمی شد .انگار همین دیروز بود که تمام خیابونا رو برای خرید سیسمونیت متر میکردم و مامانه گلم به دنبالم ..یا اینکه هر دفه در حال التماس به دکتر که برام سونو بنویسه که بتونم ببینمت . ..عزیز مامان دیگه نمیدونم ازکدوم کارایه جدیدی که یاد گرفتی برات بنویسم ..از اینکه وقتی بهت میگیم الو بگو گوشیرو رویه گوشت میذاری وبا صدایه بلند یه اه میگه " از اینکه سر پا می ایستی ودر کابینتا رو باز میکنی و تمام خرت وپرتا رو به بیرون پرتاب میکنی " از اینکه دیگه دوست نداری ما بهت اب بدیم ودوست داری خودت لیوانو دستت بگی...
16 تير 1391