سحرم مادر شد
چقدر این سالها زود میگذره به سرعت برق وباد این همه سال گذشت ومن اصلا نمیتونم باور کنم که سحر کوچولویه ما داره مامان میشه همون سحر کوچولویه موطلایی ناز که اونقدر دوست داشتم که از حرص چونمو رو لپش میذاشتم وفشار میدادم و اونم اخ نمیگفت همون سحر کوچولویی که عاشق دامن چین دارش بود که ما ومامان هر ترفندی رو به کار میبردیم که اون دامن رو که کهنه شده بود دور بندازمین ولی امکان نداشت چون اخر همه کارا به گریه وجیغ ودادش ختم میشد ومامان هم که طاقت جیغ ته تغاریشو نداشت تسلیم میشد .اون سحر کوچولو که با دوچرخه ای که بابا براش خریده بود دنبالمون راه میوفتاد وتعقیبمون میکرد وراپورتمون رو به مامان میداد و ما لقب جاسوس بهش داده بودیم وجالب بود پاداش این همه تعقیب وگریز یه بستنی بود!!!!!!!!!!!!چقد زود گذشت...................
حالا خواهر گلم مادر شده واونم وارد مرحله جدیدی اززندگیش هر چند خیلی کوچیکه ولی میدونم اونقد فهمیدست که شاید یکی از بهترین مامانا بشه .نمیدونم چرا نمیتونم جلویه اشکام رو بگیرم .کیبورد رو تار میبینم ولی نمیخوام پاکشون کنم میخوام گریه کنم اندازه تمام سالهایه بچگی قشنگمون که پشت سر گذاشتیم و قدرشونو ندونستیم میدونم اشکم اشک دلتنگی وشوقه دلتنگی چون الان پیشش نیستم وشوق برای اینکه خاله میشم خاله بچه سحرم که اندازه دنیا دوستش دارم
ارتین گلم به این دنیا خوش اومدی