سامیار نفس مامان وباباسامیار نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

****سامیار********

6 ماهگی

     پسرم 180 روزه شد.           به این زودی من و تو و البته بابایی 180 روزو با هم گذروندیم .  این ماهم واکسن نزدی چون تا یکسالگی تمام واکسنات با یه ماه تاخیر زده میشه ولی برای چکاپ و مراقبتها بردمت بهداشت وزنت 8500 و قدتم66بود . غذای کمکی رو که فرنی وحریره بادام بود از 5/5 شروع کردم و چند روزیه که بهت سوپ میدم ولی شما زیاد خوشت نمیاد فقط در حد دو قاشق میخوری(خداییش خیلیم بد مزست من که میبینمش حالم بد میشه) . قرارشد که 6 ماهگی پستونکو ترک کنی ولی کی جراتشو داره؟؟؟ یه کوچولو خوابت بهتر شده و میترسم که اگه پستونکو بگیرم دوباره روز از نو روزی از نو ... جایه خوابتم که نتونستم جدا کنم چون تو خواب غلط میزنی به همین خاطر مجبور شدم بیارمت ...
4 تير 1391

سامیار 9 ماهه من

مامان قربون اون شیطنتات بشه که هر روز بیشتر میشن و منم روز بروز عاشق تر..... چهارشنبه (24/3/91)عروسی یکی از فامیلایه بابایی بود . منم کلی ذوق کردم که بعداز مدتی داریم راهی عروسی میشیم و کلی به خودم رسیدم و شیک و پیک رفتیم عروسی ولی نمیدونستم که چه چیزی در انتظارمه اخه شما اروم نشسته بودی و منم بی خبر!!!!!!! اول که وارد تالار شدیم عمه ها ی گل پسری و خاله های بابایی همگی اومدن و کوچولو ر و از ما گرفتن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نیم ساعت اول همه ماچش میکردن و قربون صدقه میرفتن نیم ساعت بعد یواش یواش دست به دست شدی ونیم ساعت دیگشم به تعریف از فضولی کردنت گذشت ولی نیم ساعت بعد بعدشه دیگه هر کسی خودشو مشغوله کاری میکرد شما ...
30 خرداد 1391

پست تاخیری نه ماهگی عسلم

عشق مامان سلام ..... شاید این دفه دیگه نمیشه گفت که با یه کوچولو تاخیر اومدم چون حدود 20 روز میشه که وقت نکردم بیام برات مطلب بذارم .دو مناسبتم از دست دادم .یکی روز پدر و دوم نه ماهگی عسلم که واقعا در هر دو مورد شرمنده.... اخه دو سه روز مسافرت بودیم وبدشم که مجبور بودم با دیال اپ کار کنم که واقعا غیر قابل تحمل بود و دیگه اینکه من نمیدونم مامانایه دیگه هم عین منن اخه چرا اصلا من به کارام نمیرسم تمام روز رو میدوم و اخر شب میفهمم که هیچ کاری نکردم !!!!!!!!!!!!!! تمام روز باید دنبال جناب عالی بدوم که خدایی نکرده ازجایی نیفتی از تمام لوازم خونه اویزون میشی و پله ها رو بالا پایین میکنی دنبال مورچه رو زمین میگردی در کابینتا رو باز میکنی ...
30 خرداد 1391

حال وهوای خونه

  وروجکم سلللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللام(این سلامو عین خاله نرگس تو رنگین کمون گفتم که من واقعا ازش متنفرم ولی کوچولوی مامان از دیدنش ذوق میکنه ) عزیز مامانی میخوام تو این پست یه کوچولو از حالو هوایه خونمون تو هشت ماهگیت بنویسم تا یه کوچولو یادگاری بمونه که بعدا یادم نره ( عین اذیت کردنایه ماه های اول که داره یواش یواش به دست فراموشی سپرده میشه و منو بابا بعضی وقتا جو گیر میشیم و میگیم" خودمونیم سامیارم همچین اذیتمون نکردا ) اول از همه بیدار شدنت که صبح زود بیدار میشی و همچین شروع میکنی به اواز خوندن و خندیدن که با خودم میگم دیگه واقعا خوابت نمیاد و قید هر چی خوابه میزنم ولیییییییییییییییییی یه ده دقیقه که گذ...
27 ارديبهشت 1391

این روزها با سامیار 7 ماهه

عزیز مامان امروز حدودا 5 روز از تعطیلات عید میگذره و مامانی تازه وقت کرده که بیاد برات مطلب بذاره امسال عید اونقدر خونمون شلوغ بود که وقت هیچ کاری رو نداشتم هم مهمون داشتیم هم عروسی وباقی روزا باغ.  نمیدونم این سیزده روز چطوری گذشت که حتی یادم میرفت که ازت عکس بگیرم و وقتی از عروسی و مهمونی برمیگشتیم تازه یادم میوفتاد که ای کاش عکس مینداختم تا از این روزا یادگاری بمونه .در هر حال 7 ماهگیت با 7 روز تاخیر مبارک گلم. .ادامه مطلب یادتون نره....         ادامه مطلبببببببببببببببببب...................... این رورها با سامیار.............. 1- چکاپ ماهیانه زیاد خوشایند نبود چون فقط 100 گرم اضافه...
19 فروردين 1391

بهار

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخه های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپيد برگهای سبز بيد عطر نرگس، رقص باد نغمه و بانگ پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک ميرسد اينک بهار خوش بحال روزگار … خوش بحال چشمه ها و دشتها خوش بحال دانه ها و سبزه ها خوش بحال غنچه های نيمه باز خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز خوش بحال جان لبريز از شراب خوش بحال آفتاب …             بهار سبز زندگیم... .این اخرین پستیه که تو ساله نود برات مینویسم .امسالم گذشت مثل سالایه گذشته اونقدر سریع به قده یه چشم به هم زدن و میتونم بگم که واقعا بهترین ساله زندگیم بود سالی که تو اومدی و با وجوده گرم...
1 فروردين 1391

بدون عنوان

 هیچ وقت فکر نمیکردم بچه بزرگ کردن به این سختی باشه اونقدر خستم و کار دارم که تا وقتی گیر میاد میخوابم اخه سامی کوچولوی ما با خواب میونه ی خوبی نداره و تمام شب بیداره . اصلا وقت ندارم  که بیام وبه وبلاگ سری بزنم الان هم خونه مامانمم وسامی خوابیده و من با عجله این پستو مینویسم .سعی میکنم تو پست بعدی عکس پسرم بذارم
7 آبان 1390