یکسالگی و چهارماهگی
یک سال گذشت یک سال از اون روزی که 6 سالگرد ازدواجمون بود و فهمیدم که یه مهمون دارم یه مهمونه عزیز از طرف خدا که میاد تا زندگیمونو شیرینتر از گذشته کنه . حالا تو چهارماهه هستی و هفتمین سالگرد ازدواج من وبابات با وجودت زیباتر و شیرینتر از گذشتس . با چهارماهه شدنت اولین حرکتتو انجام دادی و خودت به تنهایی تونستی غلت بزنی . نفس مامان وقتی غلت میزنی و با اون چشمای نازو معصومت بهم نگاه میکنی تا عکس العملمونو ببینی دنیا رو بهمون میدن .این روزا خیلی خستم و خیلی وقت نمیکنم باهات بازی کنم واین خیلی ناراحتم میکنه. هنوز مشکله بیخوابیت حل نشده نمیدونم باید چیکار کنم دیشب که ساعت ٥/٦ صبح خوابیدی منم اروم اومدم و سرجام خوابیدم به امید اینکه خوابیدی ولی.... وحشتناکترین کابوس زندگیمو دیدم .. دیدمبا چشمای باز داری به من نگاه میکنی و همینکه چشمم بهت خورد شروع کردی به صدا در اوردن و منم چاره ای نداشتم جز اینکه خودمو بزنم ولی با تلاش زیاد تونستم ساعت ٨ بخوابونمت . این روزا خیلی بهم سخت میگذره از یه طرف اسباب کشی و یه طرفم بیخوابی و نق زدن شما ولی میترسم این روزا بگذرن ومن پشیمون بشم که قدر بچگیتو ندونستم.این پستو با بدبختی نوشتم چون بیداری و نق میزنی به امید روزی که بیامو از اروم شدنت بنویسم نفس مامان
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی